بسم الله الرحمن الرحیم
نمی دانم از چه بگویم و به کدام سو رو کنم،به واقع از روی همه شرمنده ام،به قول حضرت علامه حسن زاده آملی:"از روی شیطان هم شرمنده ام که او در کار خود ثابت قدم بود و من نیستم" نمی دانم ما انسانها زمینی به دنبال چه چیزی در این دنیایی که هر دم از آن آفتی می رسد!اینگونه مشتاقانه و بی دریغ فریفته این جمال نوعروس هزار داماد می شویم...اول به خودم میخواهم عرض کنم که:
مرغ بر بالا پران و سایه اش میدود بر خاک پران مرغ وش
ابلهی صیاد آن سایه شود می دود چندانکه بی مایه شود
بیخبر کان عکس آن مرغ هواست بیخبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت
لحظه به لحظه عمرم میگذرد و لحظه ای بیدار نشده ام،جوانی ام که این است،پیری ام چون است!؟در جوانی اگر نمیرم در پیری به طریق اولی نخواهم مُرد!!
افسوس و هزار افسوس که تمام این حرف ها برایم لقلقه زبان شده است...نمازم،روزه ام،قرآن خواندنم همه و همه برای کارهای دیگر شده است!!
بقیه درد دلم را در ادامه مطلب مطالعه بفرمایید...